عمریست که با یاد تو می سوزم و خوشم

        گفته بودی که بیایم چو به جـان آیی تو

من به جان آمدم اینک تو چرا می‌نایی؟

 بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال 

عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی

کلاغ پر

گفتم : کبوتر ِ بوسه!
گفتی : پَر!
گفتم ‍: گنجشک ِ آن همه آسودگی!
گفتی : پَر!
گفتم : پروانه پرسه های بی پایان!
گفتی : پَر!
گفتم : التماس ِ علاقه،
بیتابی ِ ترانه،
بیداری ِ بی حساب!
نگاهم کردی!
نه انگشتت از زمین ِ زندگی ام بلند شد،
نه واژه «پر» از بام ِ لبان ِ تو پر کشید!
سکوت کردی که چشمه ی شبنم،
از شنزار ِ انتظار من بجوشد!
عاشقم کردی! همبازی ِ ناماندگار ِ این همه گریه!
و آخرین نگاه تو،
هنوز در درگاه ِ گریه های من ایستاده است!
حالا - بدون ِ تو!-
رو به روی اینه می ایستم!
می گویم: زنبور ِ گزنده ی این همه انتظار،
کلاغ ِ سق سیاه این همه غصه!
و کسی در جواب ِ گفته های من «پر!» نمی گوید!
تکرار ِ آن بازی،
بدون ِ دست و صدای تو ممکن نیست!
پس به پیوست تمام ِ ترانه های قدیمی،
باز هم می نویسم:
برگرد!?

این روزا

این روزا عادت همه رفتن ودل شکستنه 
درد تموم عاشقا پای کسی نشستنه
این روزا مشق بچه ها یه صفحه آشفتگیه
گردای رو اینه ها فقط غم زندگیه
این روزا درد عاشقا فقط غم ندیدنه
مشکل بی ستاره ها یه کم ستاره چیدنه
این روزا کار گلدونا از شبنمی تر شدنه
آرزوی شقایقا یه شب کبوتر شدنه
این روا آسمونمون پر از شکسته بالیه
جای نگاه عاشقت باز توی خونه خالیه
این روزا کار آدما دلهای پک رو بردنه
بعدش اونو گرفتن و به دیگری سپردنه
این روزا کار آدما تو انتظار گذاشتنه
ساده ترین بهانشون از هم خبر نداشتنه
این روزا سهم عاشقا غصه و بی وفاییه
جرم تمومشون فقط لذت آشناییه
این روزا توی هر قفس یکی دو تا قناریه
شبها غم قناریها تو خواب خونه جاریه
این روزا چشمای همه غرق نیاز شبنمه
رو گونه هر عاشقی چند قطره بارون غمه
این روزا ورد بچه ها بازی چرخ و فلکه
قلبای مثل دریامون پر از خراش و ترکه
این روزا عادت گلها مرگ و بهونه کردنه
کار چشمای آدما دل رو دیونه کردنه
این روزا کار رویامون از پونه خونه ساختنه
نشونه پروانگی زندگی ها رو باختنه
این روزا تنها چارمون شاید پرنده مردنه
رو بام پک آسمون ستاره رو شمردنه
این روزا آدما دیگه تو قلب هم جا ندارن
مردم دیگه تو دلهاشون یه قطره دریا ندارن
این روزا فرش کوچه ها تو حسرت یه عابره
هر جا یکی منتظر ورود یه مسافره
این روزا هیچ مسافری بر نمی گرده به خونه
چشای خسته تا ابد به در بسته می مونه
این روزا قصه ها همش قصه دل سوزوندنه
خلاصه حرف همه پر زدن و نموندنه
این روزا درد آدما فقط غم بی کسیه
زندگیشون حاصلی از حسرت و دلواپسیه
این روزا خوشبختی ما پشت مه نبودنه
کار تموم شاعرا فقط غزل سرودنه
این روزا درد آدما داشتن چتر تو بارونه
چشمای خیس و ابریشون همپای رود کارونه
این روزا دوستا هم دیگه با هم صداقت ندارن
یه وقتا توی زندگی همدیگر و جا می ذارن
جنس دلای آدما این روزا سخت و سنگیه
فقط توی نقاشیا دنیا قشنگ و رنگیه
این روزا جرم عاشقی شهر دل و فروختنه
چاره فقط نشستن و به پای چشمی سوختنه
اسم گلا رو این روزا دیگه کسی نمی دونه
اما تو تا دلت بخواد اینجا غریب فراوونه
این روزا فرصت دلا برای عاشقی کمه
زخمای بی ستاره ها تشنه یاس مرهمه
این روزا اشک مون فقط چاره ی بی قراریه
تنها پناه آدما عکسای یادگاریه
این روزا فصل غربت عشق و یبدهای مجنونه
بغضای کال باغچه منتظر یه بارونه
این روزا دوستای خوبم همدیگر رو گم میکنن
دلای پک و ساده رو فدای مردم میکنن
این روزا آدما کمن پشت نقاب پنجره
کمتر میبینی کسی رو که تا ابد منتظره
مردم ما به همدیگه فقط زود عادت می کنن
حقا که بی وفایی رو خوب هم رعایت میکنن
درسته که اینجا همه پاییزا رو دوست ندارن
پاییز که از راه میرسه پا روی برگاش می ذارن
اما شاید تو زندگی یه بغض خیس و کال دارن
چند تا غم و یه غصه و آرزوی محال دارن
این روزا باید هممون برای هم سایه باشیم
شبا یه کم دلواپس کودک همسایه باشیم
اون وقت دوباره آدما دستاشون رو پل میکنن
دردای ارغوانی رو با هم تحمل می کنن
اگه به هم کمک کنیم زندگی دیدنی میشه
بر سر پیمان می مونن دوستای خوب تا همیشه
اما نه فکر که میکنم این کار یه کار ساده نیست
انگار برای گل شدن هنوز هوا آماده نیست

بخون یادم کن

اسم من از یاد تو رفت

ای آنکه در آیینه ای

این چهره ی خسته منم


 

این آه سینه سوز من

دیوار سرد فاصله است

بین من و هم سخنم

 

فریاد من سکوت تو

لب تو باز و بی صدا

عروسکی به شکل من

غریبه اما آشنا

 

نگاه مات تو به من

مثل نگاه دشمنه

جسم تو گرمی نداره

مگه تنت از آهنه

 

سکوت تو یه فاجعه است

برای هم صدای تو

شکسته در گلو چرا

طنین نعره های تو

 

تو که خود منی چرا

غریبه ای برای من

منو صدا نمی کنی؟

 

تو قاب سرد آینه

به شوگ من نشسته ای

منو رها نمی کنی؟

 

شکسته لحظه لحظه ام

یه عادته برای تو

پرنده ی نگاه من

اسیر در هوای تو

 

چرا تو که خود منی

سکوتتو نمی شکنی

به من بگو چه می کشی؟

تو قاب سرد آهنی

 

تو غربت نگاه تو

که با نگاهم آشناست

یه دنیا حرف گفتنی است

ولی لب تو بی صداست

 

امیدوارم که خوشتون اومده باشه ... راستی یه چیزی میگم به کسی نگید:( نظر یادتون نره )

شاد باشید و ایام به کام ...

طنازم بخونی هان

منو ببخش

که ندیده می گرفتم

التماس اون نگاه نگران و ...

منو ببخش

که گرفتم جای دست عاشق تو

دست عشق دیگرونو ...

لایق عشق بزرگ تو نبودم خورشید...

غافل از معجزه تو شد وجودم

اسیر جادو

منو ببخش

که درخشیدی و من چشمامو بستم

منو بخشیدی و من چشمام و بستم ...

 

کجایی؟

دیگه حتی نوشتنم ارومم نمی کنه...

دل من تنگه...

تنگه...

تنگه...

چه جهان غمناک است...

و خدایی...

و دویدم تا هیچ...

و دویدم تا چهره ی مرگ...

پرهایم

پر پر شد...

تنها می رفتم.

می شنوی؟

تنها!

من از شادابی باغ زمرد کودکی به راه افتاده بودم.

آینه ها انتظار تصویرم را می کشیدند.

درها عبور غمناک مرا می جستند..

بازم سلام

یه تیکه شیشه پر از خاک         دادی رو عکسی که بردم

به یه قاب نصفه نیمه               که شکسته هاشو بردم

عکس یادگاریمون بود              روز بی تو نمی تونم

یه قسم به خون رگهام              اسیرم کرد که بمونم

یادته وقتی می رفتم                  یه چیزی رو من نبردم

نمی گم اشک بودش اخه           چشم گریون جون سپردم

التماس اخرین بود                   واسه دسترسی به دستات

نمی گم قبول نکردی                 ولی سنگین شد نفسهات

خیلی سخت گذشته روزام           زخم رفتنت رو خوردم

چی بگم هیچی ولش کن             کنار عکس تو مردم

 


2 نظر