باز هم حال و هوای بودن تو
مرا از خود بیگانه می سازد
و به یاد همه لحظات آبی رنگ
شاید هم سرخ
شاید هم سبز
که با هم داشته ایم
به زیر مهتاب می نشینم
و تفالی می زنم به لسان الغیب
" گر می فروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند
مارا که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عیسی دمی کجاست که احیای ما کند"
چمدانم را بسته ام
برای سفری طولانی
همه کوله بارم
اندکی بی مهری
خرده ای سنگدلی
و پاره ای هرزگی ست
فکر می کنم
هم اینها برای سفر از پیش تو کافی ست
و برای نهان کردن همۀ چیزهایی
که هیچکس نباید بداند
مهربانی هایم را
می بوسم
و همراه صبوری بی انتهایم
و عاشقی ترک خورده ام
می گذارم لب طاقچۀ عادت
تا از یاد من و تو و دنیا برود
میروم ودر خیابانهای بی انتهای شب قدم می زنم
و می اندیشم به حرف های آخرت
که بی مقدمه بر پیکره احساسم فرود آمد
و تلخی چشمانت
و حقارت بی پایانم برای خواستن تو؛
اشک هایم دوباره سرازیر می شود
کم کم شروع می کنم به زمزمه کردن آهنگ یادگاری ات
"پی اسم تو می گشتم، ته یه فنجون خالی
دنبال یه طرح تازه یه تبسم خیالی
فنجون های لب پریده، قهوه های نیمه خورده
من و عشقی که واسه همیشه مرده"
و فکر می کنم
به گمانم تو راست گفتی
من بی اندازه دوستت داشتم
بیش از توان تو برای دل سپردن
و انگار زخم زدنت بهترین تدبیری بود
که اندیشیدی برای رفتنم
که تو آزادی و
من آزاده
...
مهتاب هنوز در آسمان می درخشد
و من به کوله بار جدیدم می اندیشم
که مرا به ناکجا خواهد برد/؛