دیگه حتی نوشتنم ارومم نمی کنه...
دل من تنگه...
تنگه...
تنگه...
چه جهان غمناک است...
و خدایی...
و دویدم تا هیچ...
و دویدم تا چهره ی مرگ...
پرهایم
پر پر شد...
تنها می رفتم.
می شنوی؟
تنها!
من از شادابی باغ زمرد کودکی به راه افتاده بودم.
آینه ها انتظار تصویرم را می کشیدند.
درها عبور غمناک مرا می جستند..